امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

ورود به منزل

روز شنبه ١٨/٦/١٣٩١ امروز باید شما و مامان جونیت از بیمارستان مرخص شوید. بابایی از صبح بعد از نماز صبح بیدار شده و مشغول کارهای خانه است. گرد گیری، جارو ،طی زدن و در کنار اینها دارد برای ناهار هم غذا بار می گذارد. ساعت ٩ با بیمارستان تلفنی صحبت کردم. امیرحسین تمام شب را آرام خوابیده بود ولی دختر تخت بغلی تا صبح گریه می کرده. مامان که از شدت خستگی اصلا متوجه نشده ولی مادری تا صبح نخوابیده بود. ساعت ٩:٣٠ تماس گرفتند و گفتند مرخص هستیم. پدربزرگ آمد برای کارهای ترخیص و من هم رفتم دنبال میوه و خرید. کلی خرید کردم و برگشتم. امیرحسین را در بیمارستان حمام کردند و یک سری آموزش هم به مامان دادن. البته چه حمامی!مادری می گفت موقع حمام کردن کل بخش را رو...
18 مهر 1391

چند خط از مامان

 بالاخره فرصت کردم بیام و ١ چند خطی بنویسم. پسری امروز ٦ روزشه! شیطونک الان سر کیفه ... دیشب شیفت مامان بزرگ بود منم تونستم با خیال راحت تا ٣ بخوابم . بعدش عملیات سیر کردن بچه رو شروع کردم که با احتساب آروغ زدن و توقف های بین اش تا ٥:٤٥ طول کشید. دیشب پسری خوش قلق بود. بعدش تا ساعت ٨ خواب بود بهونه نگرفت. الان شیر خورده آروغ زده جا عوض کرده کلی خوردنی شده! به قول بابابزرگ در سختی هاشم شیرینیه! منو همسری ام کلی نشستیم نگاش کردیم... لذتش قابل توصیف نیست! راستی شناسنامه اشم بابابزرگ گرفته   منم همش منتظر فرصتم تا خاطره زایمانمو بنویسم ١بارم شروع کردم ولی گل پسر فرصت نداد. از همه دوستای گلم به خاطر ابراز محبتشون متشکرم! &n...
18 مهر 1391

وضو...

آمدن امیرحسین توفیقات جالبی را برای ما به همراه داشته. یکی اش شکر دائم خداست بابت این نعمت دوست داشتنیش. مثلا دیشب بابایی در حال شیرخوردن امیرحسین اونقدر ذوق کرد که سجده شکر به جا اورد. یکی دیگه از اون توفیقات شیر دادن به پسلیه که طبق روایات به ازای هر مک شیر انگار مادر یکی از فرزندان اسماعیل را آزاد کرده و بعدشم یه فرشته میاد و میزنه به پهلوی مادر و تشویقش میکنه و میگه " عمل را از نو شروع کن بی تردید،آمرزیده شدی"{حکمت نامه کودک/محمدی ری شهری به نقل از الامالی ص496 و بحار ج104ص106}. مامان میگه شاید به خاطر همینه بعد از شیر دادن که میخوام پاشم تو پهلوم احساس درد میکنم. شب زنده داری هم یه توفیق جدیده. یا درک بین الطوعین. وضو ه...
18 مهر 1391

کوچولوترین عزادار

چند روزیه بابایی میگه امیرحسین را برای تبرک ببریم مسجد حضرت ابوالفضل. قرار شد دیشب شب شهادت امام صادق(ع) برن که نشد. پسری بی تاب بود و گریه می کرد. امروز از صبح پسلی آروم بود. با هم زیارت امین الله و زیارت ائمه بقیع را تئ خونه خوندیم. قرار شد دم اذان ظهر بریم مسجد. دم ظهر مامان امیرحسین را شیر داد و پسری گرفت خوابید. گذاشتیمش توی ساک و با پدربزرگ و دوتا مادر بزرگها و بابایی رفتن مسجد. توی مسجد کلی ها اومدن و تبریک گفتن. موقع نماز بابایی و پسری ته مسجد وایسادنو جماعت نمازشونو خوندن. امیرحسین آروم خوابیده بود. بعد از نمازهم برگشتن خونه و یه ساعتی پسل خواب بود. امروز امیرحسین کوچولو ترین عزادار مسجد بود. متاسفانه حاج آقا بعد از نماز م...
18 مهر 1391

هفته اول

دوشنبه 20 شهریور امروز امیرحسین و پدر بزرگ و مادری به همراه مامانی رفتن برای غربالگری. مادری باهات اومده بود تو اتاق آزمایش. وقتی می خواستن آزمایشو ازت بگیرن کل مرکزو گذاشته بودی روی سرت. سه شنبه 21 شهریور امروز همان ترکیب بالا رفتین درمانگاه نزدیک خانه متخصص کودکان. پزشک با حوصله ای بود. توضیحاتی در مورد شیردهی داد. الحمدلله زردی هم نداری! پنجشنبه 23 شهریور امروز برایت عقیقه کردیم. یکی از دوستانمان گوسفند را می گرفت و پس از ذبح میفرستاد برای یک خیریه،آنها آبگوشت درست می کردند و دم خانه نیازمندان پخش می کردند.  پول نخود و لوبیا و نان را هم برایشان فرستادیم. همانطور که دلمان می خواست طبق روایات،گوشتش طبخ شد و به مومنین برای طعا...
18 مهر 1391

خواب ناز

اینطور خوابیدن را خیلی دوست داری و راحت میخوابی.اما یکی مدام باید بالا سرت باشد تا سرت را نکنی توی بالشت. کاری که امروز با بابایی کردی! شاید میخواهی قایم شوی!! ...
18 مهر 1391

یه ساندویچ خوشمزه

امیرحسین/ ساعت 20:30 بعد از استحمام و بازی کردن! ماشالله لا حول و لاقوت الا بالله پ ن:مامان می گوید،چه بساطی است، تا خودش بیداراست سرمان به خودش گرم است و تا میخوابد سرمان به عکسهایش. نیم ساعتی هست داریم عکسهایت را برای بار هزارم نگاه می کنیم.الحمدلله ...
18 مهر 1391

لحظات اجابت دعا

موقعی که داری شیر می خوری یکی باید ماساژت بده تا خوابت نبره و خوب میک بزنی.معمولا بابایی این کارو میکنه. بعضی وقتها واست قران می خونه و بعضی وقتها دعا میکنه و ما هم آمین میگیم. امروز صبح ساعت 4  پاشدی. بابایی عوضت کرد و مامان شیرت داد. در همین حین بابا ماساژت میداد. تا 4:30 شیر خوردی و مامان رفت خوابید و بابایی آروقت گرفت و تا 5 خوابیدی. دوباره ساعت 8 بلند شدی و همین سیکل تکرار شد! موقع شیر خوردنت بابا گفت "دعا بکنم؟" و مامان استقبال کرد. اول دوستان وبلاگیمان و خانواده هایشان: دردانه، حنان،طه که تو راهه، محمدطه، تسنیم،حنان،محمدصادق،سوشیانت،حنانه خانم، دختر شیرازی(ما با تو بوده ایم)و هانیه خانوم با حجاب و ناز،فاطمه سادات که می آید نظر خص...
18 مهر 1391

ختنه!

هیچوقت اونقدر برایم ترسناک و بزرگ نمی نمود تا قبل از اینکه تو به دنیا بیایی! ختنه را می گویم. وقتی تومتولد شدی تمام غمها و نگرانیهایم از دلم رفت به جز این یکی. دوست داشتم بی تفاوت از کنارش بگذرم اما نمیشد. ما مسئول بودیم. دستور پیامبر اسلام روز هفتم بود ١ و امام کاظم نیز بر سنت بودن روز هفتم تاکید نموده بود 2 . روز هفتم نشد تعطیل بود وقت گرفتیم برای امروز. از صبح نه از دیشب انگار می کنی تمام غم دنیا را بار کرده اند روی دل ما. مامان یکطور بابایی درونش غوغاست ولی کمتر نشان می دهد. مادربزرگ(مامان مامان) که اصلا از اساس مخالف است، می گوید بگذارید بزرگتر شود و در تمام اینها بابا می گوید سنت رسول خداست. پدربزرگ(پدربابا) از همان اول اعلام کرده در ...
18 مهر 1391

سه شنبه 28/6/91

امروز بعد از ظهر رفتیم دکتری که امیرحسین را ختنه کرده بود. ترافیک وحشتناک. از غرب تهران بروی به شرق آنهم از بزرگراه همت آنهم ساعت 6:15! بابا ما را ضرابخانه پیاده میکند و یکم پیاده می رویم. توی مطب دکتر منتظر شدیم و بعد از مدتی رفتیم داخل. دکتر معاینه می کند و ابراز رضایت. مادری در مورد وازلین که باید روی موضع ختنه بزنیم سوال می کند و دکتر راهنماییش می کند. این روزها موقعی که عوضت می کنیم دادت می رود آسمان. بامزه گریه می کنی! بابایی مدام ادایت را در می آورد. حیف که نمیشود اینجا ادا را نوشت. بزرگ که شدی خودت از اداهایت خنده ات می گیرد. ما کارمان تمام شده بابایی هنوز نتواسنه بود به خ شریعتی برسد! در درسرت ندهم  ساعت 9 رسیدیم خانهو با آن تر...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد